داستان اکوبابا
نگارنده که من باشم (علی شادلو) در محل احداث اکوبابا تا پدربزرگ خودم معروف به بابامیرزا و همسرش نهنه زینب رو یادم میاد و خاطرات پدرم #ممد_خطر از کودکی خودش رو هم.
من یادمه وسیله حمل و نقل پدربزرگم یه خَر سفید بود که من خیلی دوستش داشتم و وقتی میرفتیم سرِ دیمکاری گندم بابامیرزا، من خلبانی و هدایت اون الاغ مهربون و کارآمد رو به عهده داشتم و از سر چاه به پدربزرگ، پدر و گاها عموم و پسرعمه بزرگم که به کمک بابامیرزا اومده بودن آب میرسوندم. البته یکی دوبار هم زمینم زد که در مقابل سرویسی که به ما میداد جای گلهای نبود و نیست.
از شروع قصه برمیآد که من تمدن و یا انقلاب کشاورزی و یکجانشینی رو با کیفیت سی و پنج سال پیش در فلات ایران و کوهپایههای البرز تجربه و درک کردم، طوری که پدربزرگم گندم دِیم میکاشت و چشم به آسمون میدوخت تا به برکت بارشِ اون سال درآمد سالش رو تخمین بزنه و زندگیش رو تنظیم کنه. البته الان دیگه از اون بارشها خبری نیست و ما هم حواسمون نیست.
اما همون موقعها پدرم کارمند صندوق علوفه و عمران مراتع وزارت کشاورزی بود و من بیشتر روزهای تابستون رو با بابام به محل کارش یعنی کارخانه تولید خوراک دام سعیدآباد شهریار میرفتم، آخ که چه کیفی داشت. یادش به خیر.
من اونجا آسیابهای بزرگ، سیلوهای بزرگ، انبارهای بزرگ و کلی دم و دستگاه رو میدیدم که برام به شدت جالب بود. اگر با دانش امروزم بخوام تا اینجای کار رو براتون تفسیر کنم، باید بگم که در همون زمانی که اواخر دوران انقلاب کشاورزی سنتی و دیم رو در روستا کنار پدربزرگم تجربه میکردم، داشتم با تاثیرات و تحولات انقلاب صنعتی در محل کار پدرم هم مواجه میشدم.
بعدتر که به نوجوانی، جوانی و سن دانشگاه رسیدم و وقتی با تعاریف انقلابهای بشری در لیسانس مدیریت آشنا شدم، فهمیدم که چه جالب من تا انقلاب صنعتی رو تجربه کردم.
در دوران کارشناسی ارشد و در کلاس استاد دکتر محمد تقی رهنمایی با مفهومی آشنا شدم به عنوان انقلاب چهارم بشری یا انقلاب اوقات فراغت و یا شاید به زبان سادهتر انقلاب گردشگری. توضیح کامل این انقلاب، یعنی انقلاب چهارم بشر از حوصله این قصه خارجه فقط همینقدر بس که تو اون کلاس فهمیدم در سه انقلاب بشری قبلی، مهمترین ساعات بشر در بیست و چهار ساعت شبانه روز و تقسیمات هشت ساعته اون، هشت ساعت خواب و هشت ساعت کار بوده در حالی در انقلاب اوقات فراغت و گردشگری اصلیترین هشت ساعت بشر، هشت ساعت سوم و یا اوقات فراغتش شده. این خیلی از معانی و مفاهیم رو در ذهن من تغییر داد. اونجا بود که فهمیدم فرق کشاورزی و گردشگری کشاورزی و تفاوت اقتصاد اونها در منظر نیازمندی بشر امروز چیه؟!
در عین حال اشتراکات این دو و نتایجش بر مبنای اجتماع این دو کارکرد چگونه است؟
خوب ببخشید سنگین شد و قصه شکل درس گرفت، فراموشش کنید!
اما اگه دوست داشتین بیشتر بدونید کتاب انقلاب اوقات فراغت از دکتر رهنمایی و چاپ انتشارات مهکامه رو تهیه کنید و بخونید.
ای بابا بازم که شد کلاس و رفرنس و مطالعه و این چیزها. اساسا سختی یادگیری با لذت و تفریح با هم همخوانی ندارند مگر به شرط دانش، حرفهایگری، داستانسرایی و تفسیر.
خوب جونم براتون بگه در خلال بیش از دو دهه کار کردن، درس خوندن و درس دادنم در گردشگری، سفرهای داخلی و خارجی و حواشی اون، سالها به این فکر میکردم که چگونه درکم از انقلابهای بشری و اعصار گذشته رو به یک مقصد گردشگری روستایی اصالتگرا تبدیل کنم؟
البته موقعی که ایده ساخت اکوبابا در ذهنم شکل گرفت، اسمی براش انتخاب نکرده بودم و روزی که کلنگ احداث اکوبابا رو به زمین زدیم چون قرار بود پدرم (بابا محمد یا همون #ممد_خطر) مدیر اینجا باشه، قرار شد اسم اقامتگاه رو بگذاریم "اقامتگاه سنتی، روستایی و فاخر بابامیرزا" که یادگار پدربزرگم باشه، اما دست روزگار یاری نکرد که ممد خطر تا آخر و افتتاح پروژه همراه من باشه و خدا بابام رو از من گرفت (راستش چندین بار تا اینجای قصه رو نوشتم اما گریه نگذاشته که کاملش کنم، این اولین باره که تونستم اینجاهای قصه رو بنویسم). بعد بُهت رفتن بابا به سفر ابدی حالا چرا بُهت چون اساسا بابا محمد بی من سفر طولانی نمیرفت، نمیدونم این دفعه چی شد به انضمام اینکه مثل یه شیر کوهی سرحال بود!
تا چند ماه میخواستم ادامه کار پروژه رو رها کنم و پروژه رو در همون مرحله بفروشم، آخه واقعا پای قدم گذاشتن تو ساختمون رو نداشتم. اما یک روز که سر مزارش خلوت کرده بودم زمزمهای رو در ذهنم شنیدم یه چیزی مثل تلهپاتی که همیشه با هم داشتیم:
پسر قرار ما مگه بر بیمعرفتی و رفیق نیمه راه شدن بود؟ حالا من نیستم، تو که هستی! پس یادت نره قرار شد برای سربندون (روستای ما) یه یادگاری ارزشمند درست کنیم.
من از اون نجوای ذهنی پرسیدم: خوب فرض که درست کردم، اسمش رو چی بگذارم که یادآور زحمات بابامیرزا و میهماننوازیش و دغدغه سرزمینی و وطن دوستانه بابام باشه؟
اینجا بود که واژهای در ذهن من متولد و به پنداری تبدیل شد "اکوبابا"؛ «اکو» به معنی بوم و بَر (سرزمین) و نماینده دانشی که دارم و دوستش دارم (اکوتوریسم-بومگردشگری) و «بابا» یادگار بابا محمد پایهترین رفیق عمرم که حامی بود و راهنما به نهایت معنی کلمه «پدر» (حامیتگر، پیر، فرزانه، حافظ و مهربان) و دلچسبترین بابای دنیا، البته «بابا» برای من یادآور بابامیرزای مهربان و چشم آبی هم هست.
حالا و در زمان نوشتن این داستان؛ اکوبابا با اسلوگن #پدر_سرزمین مراحل تکمیل خود را طی میکند.
اکوبابا در محل خانه پدربزرگم و سپری شدن کودکی من و پدرم در روستای سربندان دماوند کلنگ خورد. در بنای امروزی، طویلهای که سی و پنج سال پیش اون خَر سفید که وسیله نقلیه پدربزرگم بود، توش پارک میشد، حالا شده پارکینگ خودروهای ما و میهمانانمون (خَر همون خَره پالونش عوض شده)، طویله کوچیکه که نیاز حمل و نقل پدربزرگم رو با جا دادن خرش پاسخ میداد، حالا هم به نوعی همین کار رو میکنه و طویله بزرگه که با جا دادن گاو و گوسفندهای محدود پدربزرگم، معیشت اونها رو تامین میکرد حالا شده تجربه فروشی کُرمانج و از طریق مدل گردشگری اجتماعمحور، قراره کاکرد معیشتی خودش رو برای طیف وسیعی از ذینفعان پیرامون اکوبابا (همروستاییهامون) در روستای سربندان حفظ کنه.
بالکن و تراس مخفی فعلی با کمی تغییر در ابعاد، هنوز ماهیتشون رو مدیون همونه خونه خشت و گلی سابق هستند و عشق پدربزرگ، مادربزرگ و پدرم به مهمان رو نمایندگی میکنند و روح اکوبابا رو در میزبانی، کالبد و ظهور میبخشند. آخه بالکن ما مشرف به بند تقسیم آب روستا یا همون قلب تپنده کشاورزی روستامون هست و همیشه هرکسی به دنبال ساعت و سهم آب کشاورزیش به سر بند میاُومد از اون بالکن با نوای روستایی هوووووو عمو..... جان، هوووووو دایی..... جان، به یک چایی در خانه قدیم و اکوبابای امروز دعوت میشد.
پینوشت: من سالها در حوزه مدیریت بحران و پاسخ به شرایط اضطراری درس خوانده و کار کردهام. از امداد جادهای گرفته تا امداد کوهستان، امداد هوایی و اورژانس پیشبیمارستانی شهری و حدودا در هجده هزار عملیات مختلف شرکت داشتهام. اما همیشه برخی سومدیریتها و بیمعرفتی نجاتیافتگانی که گاها ما برای اطاعت دستوراتشان و یا نجات جانشان تا پای جان تلاش کرده بودیم و حتی آسیبهای ماندگار بر جسم و جانمان گذاشته بود، من را به فکر فرومیبرد که اساسا این همه هزینه فردی برای نجات جان یک انسان که گاها اینقدر ناسپاس هست، لازم است؟
بعدها که با علم جغرافیا، محیط زیست، توسعه پایدار، کارآفرینی، مدیریت، آمایش سرزمین، زمین گرمایش، تغییرات اقلیمی، دیجیتالیسم، ژئوپلتیک و... آشنا شدم متوجه شدم که اگر دغدغه و احساس مسئولیت در مقابل بشریت و حفظ و توسعه آن دارم باید نسل فعلی و کسانی که به واسطه اشتباهی خود را به خطر انداختهاند را رها کنم و به نسلهای بعدی، فرهیختگیشان و حفظ سلامت محیط برای رشد صحیح و سالمشان بپردازم. این شد که وارد عرصه بومگردشگری شدم تا از طریق علم، تفکر صیانتگر و منابع اقتصادی موجود در بازار اوقات فراغت بتوانم پاسخی برای نسلهای بعد داشته باشم.
اگر در مرکز تفسیر اکوبابا میزبان شما بودیم، ابعاد دیگری از قصه رو هم براتون خواهیم گفت.
این بار قصهی ما به سرنرسید اما ظاهرا کلاغه به خونهاش، چرا!
لذا ها جَستیم و وا جَستیم میون اکوبابا جَستیم.
بعد در ادامه هم میگفتن؛ نمیدونم گربه با کی فامیل شد دَم پُختکا تموم شد.
اما باید بگیم که در اکوبابا همیشه سماور گرمه و چایی تازه دم و شربت خنک و محلی فراهم.
پس مشتاقیم به میزبانیتان.